مورسو 

کنجکاو نیستم که چیزی از غمت بدانم

زیرا برای شنیده‌شدن غمی که دارم منتظر تو نیستم 

من غمم را از تو پنهان می‌کنم تا میان من و رویای تو 

رویای تو پیروز شود

 

 

لبخند قهوه‌ای ات مثل لحظه‌ی پایان است 

کوتاه اما رام‌نشدنی 

تلخ اما واقعی 

واقعی‌تر از تو 

واقعی‌ مثل حفاظ شیشه‌ای میان ما 

و پوست‌های ما 

واقعی‌تر از پوست‌ها

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اتفاقات بزرگی که از سر می‌گذرانیم فق در لحظه‌های کوتاهی که اتفاق می‌افتند واقعی هستند. بنابراین زنده باد تنها واقعیتِ واقعی شکست یا شکوهی که اتفاق می‌افتد.

حالا می‌توانم ببینمت اما احساسم را باید پیش از رسیدن به حفاظ شیشه‌ای بینمان زمین بگذارم. 

احساسی پرتمنا و گرم درست پشت یک حفاظ شیشه‌ای سرد ناپدید می‌شود